در باغ قدم می زنم، به درختها نگاه می کنم، فصل فصل چیدن سیب است، باغ بوی بهشت می دهد، بوی سیب که می پیچد مدهوشت می کند، یادت می آورد که جای دیگری بودی، بهشت خانه داشتی، مسجود ملائک بودی، یادت می آورد که مبادا دستت به خطا برود و باز سیب ممنوعه ی دیگری را بچینی.
در باغ قدم می زنم، به درختها نگاه می کنم، کار درختها با کار آدمها تفاوت اساسی دارد، درختها تابستان در آن گرما و هنگامه ای که آسمان آتش خورشیدش را به صورت زمین می کوبد؛ درخت لباس می پوشد، لباس بر روی لباس، برگ روی برگ، زمستان که می شود تمام رختهایش را به زمین می ریزد، و بی لباس، بدون برگ به استقبال زمستان می رود. شاید درخت می خواهد بگوید، پوشیدگی برتن جوان برازنده است، می خواهد نشان دهد، لباس برای جوانی و زیبایی ست؛ یا شاید می خواهد نشان دهد که جوان باید پوشیده باشد، هنگامه ی پیری پوشیده بودن مثل برگ داشتن درخت در زمستان بی معناست.
در باغ قدم می زنم، به درختها نگاه می کنم، درختها به کمال که می رسند، همه بار از روی دوششان به زمین می گذارند، خودشان را می تکانند و سبک و بی لباس به خواب می روند، گاهی فکر می کنم ما می گوییم خواب زمستانی درختان؛ درختها زمستان می میرند، معمولا باغبانها شاخه های شکسته و خشکیده را در زمستان از درخت جدا می کنند و یا اگر قسمتی از درخت خشکیده باشد در زمستان می برند، کدام خواب است که قسمتی از وجودت را ببرند و تو ندانی. درخت زمستان می میرد و بی رخت و لباس می خوابد. درخت در زمستان مرگ را به یاد می آورد که آدمی هم هنگامه ی مرگ جز تن پوشی ساده هیچ با خود نمی برد.
در باغ قدم یم زنم و به درختان نگاه می کنم...